سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سکوی پرواز

من شکـــــایت دارم...

من شکایت دارم...

از آن ها که نمی فهمند چــــادر مشکی من یادگار مادرم زهـــراسـتــــــ

از آن ها که به سخره می گیرند قــداســـتِ حجابِ مادرم را؛

چــــــــــــــــــــــــرا نمی فهمی؟

این تکه پارچه ی مشکی، از هر جنسی که باشد، کرپ یا حریر اسود یا ... حـــــُرمــت دارد !

به خدا قسم ارزشِ همین تکه پارچه بالاتر از آن است که بخواهی به زور آن را بر سر کسی کنی؛

من شــــکــایــــت دارم ...


یادگارِ مادرِ من شده مجوز ورود به برخی مکان های خاص (!) ؛ آن هم نه به شرط رعایت حجاب اسلامی!!

برای آن ارگان، مهم این است یه تکه پارچه ی مشکی همراهش باشد! هرچند که روی کمرش افتاده باشد ... حتی اگر هزار رنگ آرایش کرده باشد؛ حتی اگر جلوی چشم نگهبان به محض خروج چادر را با حرص از سرش بردارد؛ حتی اگر چادرش آن قدر نازک باشد که ...

به خدا چـــــادرِ مــــادرِ مـــن، قیمت دارد؛


آیــــــــ مَردُم ...

مادرِ من پهلویش شکست؛

اما هیچ کس ندید که چادرش روی کمرش بیفتد ...

مادرِ من، با ضرب سیلی به خاک افتاد؛

اما چــــادرش از سرش نیفتاد ...


به خدا این تکه پارچه ی مشکی قداست دارد..

منبع :http://net.tebyan.net/@2115/posts.html/329703

 


دلتنگی های لجوج تر از غم...

    نظر

این طور که پیداست
غم ها نمی روند
انگار
قلبم
جای گرم و نرمی برایشان است!
با زبان خوش میگویم: برید بیرون، حوصله تونو ندارم
پوزخند می زنند و می گویند: نمی ریم! جامون راحته!
دیگر تحملم
تمام شده است
فریاد می کشم: از قلبم گم شید بیرون!
اما دوباره، می خندند.
به طرف کمدی می روند که مدتی ست درش را قفل کرده ام.
ناگهان کلیدی را غیب ظاهر می کنند.... کلیدی که می تواند در آن کمد را باز کند!
قبل از اینکه متوقفشان کنم، در کمد را باز می کنند... کمدی که مدت ها پیش، پس از تعقیب و گریزی طولانی، تام دلتنگی ها را در آن حبس کردم.
_نـــــــــــــــــــــه!
دلتنگی ها که از حبس طولانی مدت در کمد عصبانی اند، با شادمانی به غم ها می پیوندند...
_ از قلبم گم شید بیـــــــــــــــــــــــــــــرون!
قهقه زنان می گویند: اگه می تونی بیرونمون کن!
...
حدود نیم ساعت دنبالشان می دوم... آنقدر می دوم که از نفس می افتم.
کف قلبم ولو می شوم و نفس نفس زنان می گویم: من... دیگه... خسته... شدم... خودتون... با زبون... خوش... برید... بیرون...
یکی از دلتنگی ها جلو می آید و می گوید: ما هرگز از اینجا بیرون نمی ریم... اینجا خونه ی مائه!!! ما اینجا حق آب و گل داریم!
حالا شما بگویید
با چنین لجبازانی چه کنم؟

 

 


الوداع ای ماه خدا...

سلام!
این مطلب تنها یک مخاطب نداره، بلکه خطاب به چندین نفر نوشته شده...


ای ماه مهربان!

چه شد؟ از بیست و نهم رمضان سال قبل، روزشماری کردیم تا به اذن پروردگار زنده باشیم و روز یکم امسالت را ببینم. حالا چرا با این عجله، ما را ترک می گویی؟
به یاد دارم سحرگاه روز یکم امسال، همان طور که به همه سر می زنی، به ما هم سری زدی تا ببینی چقدر از سال گذشته پیش رفت کرده ایم... آمدی دستی به رسم محبت بر سرمان کشیدی و لبخند غمگینی زدی، چرا که ما در طول یک سال پیش رفتی نداشتیم، مگر در گناه. به آرامی گریستی و زمزه کنان گفتی: «من آمدم... ماه میهمانی خدا... همانی که از یک سال پیش هر روز برای آمدنش روزشماری می کردید... در این ماه تا می توانید پیش رفت کنید...»
واقعا ما آنقدر بد بودیم و بر گناه اصرار ورزیدیم که طاقتت طاق شد؟ آیا آنقدر گنهکاریم که راه برگشتی برایمان نمانده است؟ آه؛ یعنی ما آنقدر بد بودیم که با این عجله ما را ترک می کنی؟
شرمنده ایم ای ماه عزیز...

یا علی بن موسی الرضا!
ای امام مهربان که ضمانتتان تا ابد در یاد ها خواهد ماند!
سال قبل با دیدن حرمتان در ماه مبارک، دلمان پر می کشید به سویتان... امیدوار بودیم شاید امسال لایقمان بدانید و اجازه دهید به پا بوستان بیاییم. اما چه شد...؟
رمضان امسال نیز گذشت و این نوکر رو سیاهتان را لایق ندانستید برای گریستن بر ضریح طلایی و با شکوهتان...؟
ای امام رئوف! شما که ضمانت آهو را کردید، ما را ضامن نمی شوید؟ آیا ما از آهو کمتریم...؟ گاهی به حال آن آهوی خوشبخت غبطه می خورم!
آه؛ ما اینقدر بد بودیم که حتی لایق دیدن گنبد طلایتان از فاصله ی یک کیلومتری هم نبودیم؟
آه امام عزیز، چه بگویم که اشک امانم نمی دهد! چه بگویم برایتان که این اشک ها نمایشیست! آن اشک های اصلی را مخصوص ضریحتان کنار گذاشته ام... آن ها مقدس ترین اشک هایم هستند! اشک هایی که بی تابی می کنند برای خیس کردن یک دایره کوچک چند سانتی متری از ضریحتان...
چه بگویم؟
یا امام رضا... می گویند شما را به فرزندتان امام جواد قسم ندهم؛ پس قسمتان می دهم به عزت اهل البیت که سال دیگر، در ماه مبارک رمضان، همه ی عزیزانی که با دیدن عکس حرمتان اشک در چشمانشان حلقه می زند، همه دوستانی که از دور بودن از صحن با صفایتان می گریند و همه ی آنهایی که عطششان تنها با آب های سقا خانه ی حرمتان فرو می نشیند، لایق زیارت خود بدانید...
بگذارید این عاشقان دلباخته به دیدن معشوق خود بیایند!

پروردگارا!
دلم آنقدر پر است که گفتن تمام آنچه در درونش می گذرد، روز ها و ماه ها و شاید حتی سال ها طول می کشد! پس حاشیه گویی نمی کنم و فقط آنچه را می گویم که با زمان حال مطابقت دارد.
 این روز ها زمین خشمگین شده است... زلزله های پی در پی مناطق شمالی کشور را می لرزاند. همین دیشب بومهن خودمان با سه ریشتر لرزید... 
خدایا، صبر و آرامش به هموطنانی عطا کن که عزیزانشان را از دست داده اند. می دانم از دست دادن عزیز چقدر سخت است...
و خداوندا! از تو تقاضا دارم زمین را آرام کنی... اگرچه می دانم هرچه پیش می آید بر اثر رفتار خودمان است و حتی تعجب می کنم چطور تا امروز، تهران با خاک یکسان نشده است! خدایا، بندگان خطاکارت را ببخش و بیامرز...
خدایا!
 بیست و نه سحر، خواندیم؛


 اَللّهُمَّ اِنّی اَسْئَلُکَ مِنْ بَهاَّئِکَ بِاَبْهاهُ وَکُلُّ بَهاَّئِکَ بَهِی...

و در شبان قدر چیزهای بسیاری از تو تقاضا کردیم؛ سلامتی مریضان، گره گشایی از کار مومنان و بر آورده شدن حاجات قلبی شان...
اما حال یک چیز دیگر را از تو می خواهم؛
زنده نگهمان دار تا در رمضان سال دیگر، در حرم امام هشتم باشیم...

رمضان
 

پ.ن: این مطلب بدون پی نوشت ارائه می شود!

+این نوشته در سحرگاه بیست و نهم ماه مبارک رمضان به رشته ی تحریر در آمده است.


صرفا جهت اینکه... قول دادم!

    نظر

سلام!

این آپو بعد از اینهمه مدت می ذارم... ولی دلتونو صابون نزنید چیز خاصی ندارم بگم! همه ی مطلبای قبلی مو هم آرشیو کردم وبم خلوت شه! امروز اندکی تراوشات ذهنی می نویسم... اونم فقط به خاطر اینکه به وبم قول دادم! آره قول دادم... همین دیشب!

دیوونه شدم؟ جدی میگین؟ شاید... حالا بذار اینو تعریف کنم شاید باورتون شه... 

دیشب سلام بچه ها اومده بود سراغم...

نصفه شبی هی تکونم میداد. فک کردم باز دوباره با گوشی خواب رفتم و اینم ویبره ی اونه... هی مث ویبره تکونم می داد! منم خوشخواب... یه ضرب المثلی هست می گه: "دنیا رو آب ببره، فاطمه رو خواب می بره!" این هی می گفت: «پاشو پاشو... یالا پاشو دیگه... تنبل پاشو... یالا! من که علاف تو نیستم! »

یه غلتی زدم و با صدای نا مفهوم بین خواب و بیداری گفتم: «هان؟ تو دیگه کی هستی؟ بذار خوابمو ببینم... ایش...»

راست می گفتم... داشتم خواب یه گربه ی گنده و پشمالو که درست مثل اصلان توی نارنیا بود رو می دیدم... تازه پریده بودم بغل اون گربه هه و داشتم نازش می کردم که این مزاحم اومد سراغم! نمی دونم هری پاتر این وسط چی کار داشت اما اونم تو خوابم بود... شیطونه می گفت برم حذفش کنم دیگه اینقدر اذیتم نکنه...

_ یالا پاشو دیگه! کارت دارم... پلیزززز!

من کلا روی این کلمه ی "پلیز" حساسم... کاملا هوشیار شدم و پا شدم نشستم تو تختم. 

اول نفهمیدم کیه، هی چپ چپ نگاش کردمو گفتم: «این دختره بچه ی کیه؟ مامان باباش کجان؟ بهش میخوره پنج سال و خورده ای داشته باشه... اصن کی اینو راه داده تو خونه ما؟» اینم دید من نمیشناسمش، لب برچید و گفت: «منو نمیشناسی؟ من که وبلاگتم؟ من به این خوشگلی...! منو نمیشناسی؟»

اول فکر کردم: «ماشالا به اعتماد به نفس...!»

بعد: «وبلاگم؟ سلام بچه ها؟ نمی دونستم دختره... تمام این مدت خیال می کردم پسره!!!» 

بعد دیدم لباسش چقدر آشناست... دیدم همون لباس آبیه پروانه داره که تازه همون روز واسش گذاشته بودم! موهای سیاهشم دو گوشی با کشی که پروانه و گل داشت بسته بود... اینقد خوشگل شده بود که کلی ذوق کردم!

_ چیه؟ چرا زبونت بند اومده؟ سلام نمی کنی؟

سرمو تکون دادم تا از بهت زده گی بیام بیرون.

_ ببخشید... سلام! آخه... تو واقعا سلام بچه هایی؟

با چشمای درشت و سیاهش نگام کرد.

_ معلومه که خودمم. اول ممنونم بابت اینکه واسم این لباسو گذاشتی...

وسط اتاق یه چرخی زد و دامن پیراهن قشنگشو تکون داد. از لای دامنش یه عالمه پروانه ی آبی ریخت بیرون و پروانه ها شروع کردن به پرواز کردن دور اتاق. تصور کنین نزدیک بیست تا پروانه همزمان توی یه اتاق حدودا شیش متری پرواز کنن...!

توری پنجره رو باز کردم که این بدبختا برن بیرون... بعد تازه یادم اومد به خاطر اینکه بیدارم کرده عصبانیم!

برگشتم طرفش و گفتم: «حالا واسه چی این وقت شب بیدارم کردی؟ مگه روز رو ازت گرفتن؟ داشتم یه خواب خوب میدیدما... بدجنس!»

بعد یه خمیازه قدِ خمیازه فیل کشیدم و ولو شدم تو تختم... نمی فهمیدم حالا که ما اینقدر بلند بلند حرف می زنیم چرا هیچ کس بیدار نمیشه...

_ من بدجنس نیستم... آخه کی بیام سراغت که خودمو خودت تنهای تنها باشیم و بتونم باهات حرف بزنم؟

_ الآنم تنها نیستیم...!

_ می دونم ولی بقیه خوابن!

_ خب حالا کارتو بگو!

_ می خوام آپم کنی...!

 تازه عصبانیتم آروم شده بود که دوباره جوش آوردم. آخه کدوم وبلاگ عاقلی میره صاحبشو نصفه شبی بیدار می کنه که بگه: «بیا آپم کن» ؟ 

سرش داد زدم: «دیوونه حتما لازم بود این وقت شب بیای سراغم؟ ساعت سه ی نصفه شبه!»

یه قیافه مظلومانه گرفت و گفت: «ببخشید خب... به هر حال کم کم دیگه باید بیدار می شدی برای سحری خوردن... مگه نه؟»

_ اوفـــ از دست تو... من ساعت چهار پا میشم نه ساعت سه!

_ خب ببخشید...

یهو آروم شدم... طفلی تقصیری نداشت... همش پنج سالش بود! گفتم: «باشه عزیزم... ببخشید سرت داد زدم... حالا برو... فردا آپت می کنم.»

_ قول می دی؟

با دیدن قیافه ش خنده م گرفت... گفتم: «باشه... قول می دم.»

_ قول مردونه؟

_ نوچ... قول زنونه!

پرید تو بغلمو و لپمو بوسید. بعدم گفت: «دستت درد نکنه فاطمه جونم. بابت لباس هم ممنون.»

از بغلم رفت پایین. دراز کشیدم. احساس کردم خیلی خیلی خسته م...

_ خواهش می کنم...

دیگه نفهمیدم که اون چی جواب داد یا از کجا رفت! فقط یه سیاهی مطلق دیدم و بعدم خوابم برد...


پ.ن1: تقدیم به سلام بچه های عزیزم... که اولین و بهترین وبلاگ من بود، هست و مطمئنم خواهد بود! 

پ.ن2: این آپ صرفا جهت این بود که پس فردا سلام بچه ها پا نشه بیاد بگه "زدی زیر قولت"!


آسمان می گرید...

    نظر

بغض کرده است

به طرفش می روم،

با چشمان درشتش نگاهم می کند...

دستم را می اندازم دور گردنش

و می گویم:

_ گریه کن... گریه کن تا خالی شوی...

بغضش می ترکد و اشک هایش سرازیر می شوند

زیر باران اشک هایش خیس می شوم

می گوید:

_ هیچ کس وقتی غمگینم، آرامم نمی کند اما تو...

 هق هق گریه هایش مانع از ادامه دادن حرفش میشود....

او را در آغوش می فشارم و می گویم:

_ گریه کن آسمان... گریه کن تا خالی شوی... گریه کن...

 

 

پ.ن: داره بارون میاد... آخرین بارون بهاری 91.... خیلی غم انگیزه...:(