سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سکوی پرواز

صرفا جهت اینکه... قول دادم!

    نظر

سلام!

این آپو بعد از اینهمه مدت می ذارم... ولی دلتونو صابون نزنید چیز خاصی ندارم بگم! همه ی مطلبای قبلی مو هم آرشیو کردم وبم خلوت شه! امروز اندکی تراوشات ذهنی می نویسم... اونم فقط به خاطر اینکه به وبم قول دادم! آره قول دادم... همین دیشب!

دیوونه شدم؟ جدی میگین؟ شاید... حالا بذار اینو تعریف کنم شاید باورتون شه... 

دیشب سلام بچه ها اومده بود سراغم...

نصفه شبی هی تکونم میداد. فک کردم باز دوباره با گوشی خواب رفتم و اینم ویبره ی اونه... هی مث ویبره تکونم می داد! منم خوشخواب... یه ضرب المثلی هست می گه: "دنیا رو آب ببره، فاطمه رو خواب می بره!" این هی می گفت: «پاشو پاشو... یالا پاشو دیگه... تنبل پاشو... یالا! من که علاف تو نیستم! »

یه غلتی زدم و با صدای نا مفهوم بین خواب و بیداری گفتم: «هان؟ تو دیگه کی هستی؟ بذار خوابمو ببینم... ایش...»

راست می گفتم... داشتم خواب یه گربه ی گنده و پشمالو که درست مثل اصلان توی نارنیا بود رو می دیدم... تازه پریده بودم بغل اون گربه هه و داشتم نازش می کردم که این مزاحم اومد سراغم! نمی دونم هری پاتر این وسط چی کار داشت اما اونم تو خوابم بود... شیطونه می گفت برم حذفش کنم دیگه اینقدر اذیتم نکنه...

_ یالا پاشو دیگه! کارت دارم... پلیزززز!

من کلا روی این کلمه ی "پلیز" حساسم... کاملا هوشیار شدم و پا شدم نشستم تو تختم. 

اول نفهمیدم کیه، هی چپ چپ نگاش کردمو گفتم: «این دختره بچه ی کیه؟ مامان باباش کجان؟ بهش میخوره پنج سال و خورده ای داشته باشه... اصن کی اینو راه داده تو خونه ما؟» اینم دید من نمیشناسمش، لب برچید و گفت: «منو نمیشناسی؟ من که وبلاگتم؟ من به این خوشگلی...! منو نمیشناسی؟»

اول فکر کردم: «ماشالا به اعتماد به نفس...!»

بعد: «وبلاگم؟ سلام بچه ها؟ نمی دونستم دختره... تمام این مدت خیال می کردم پسره!!!» 

بعد دیدم لباسش چقدر آشناست... دیدم همون لباس آبیه پروانه داره که تازه همون روز واسش گذاشته بودم! موهای سیاهشم دو گوشی با کشی که پروانه و گل داشت بسته بود... اینقد خوشگل شده بود که کلی ذوق کردم!

_ چیه؟ چرا زبونت بند اومده؟ سلام نمی کنی؟

سرمو تکون دادم تا از بهت زده گی بیام بیرون.

_ ببخشید... سلام! آخه... تو واقعا سلام بچه هایی؟

با چشمای درشت و سیاهش نگام کرد.

_ معلومه که خودمم. اول ممنونم بابت اینکه واسم این لباسو گذاشتی...

وسط اتاق یه چرخی زد و دامن پیراهن قشنگشو تکون داد. از لای دامنش یه عالمه پروانه ی آبی ریخت بیرون و پروانه ها شروع کردن به پرواز کردن دور اتاق. تصور کنین نزدیک بیست تا پروانه همزمان توی یه اتاق حدودا شیش متری پرواز کنن...!

توری پنجره رو باز کردم که این بدبختا برن بیرون... بعد تازه یادم اومد به خاطر اینکه بیدارم کرده عصبانیم!

برگشتم طرفش و گفتم: «حالا واسه چی این وقت شب بیدارم کردی؟ مگه روز رو ازت گرفتن؟ داشتم یه خواب خوب میدیدما... بدجنس!»

بعد یه خمیازه قدِ خمیازه فیل کشیدم و ولو شدم تو تختم... نمی فهمیدم حالا که ما اینقدر بلند بلند حرف می زنیم چرا هیچ کس بیدار نمیشه...

_ من بدجنس نیستم... آخه کی بیام سراغت که خودمو خودت تنهای تنها باشیم و بتونم باهات حرف بزنم؟

_ الآنم تنها نیستیم...!

_ می دونم ولی بقیه خوابن!

_ خب حالا کارتو بگو!

_ می خوام آپم کنی...!

 تازه عصبانیتم آروم شده بود که دوباره جوش آوردم. آخه کدوم وبلاگ عاقلی میره صاحبشو نصفه شبی بیدار می کنه که بگه: «بیا آپم کن» ؟ 

سرش داد زدم: «دیوونه حتما لازم بود این وقت شب بیای سراغم؟ ساعت سه ی نصفه شبه!»

یه قیافه مظلومانه گرفت و گفت: «ببخشید خب... به هر حال کم کم دیگه باید بیدار می شدی برای سحری خوردن... مگه نه؟»

_ اوفـــ از دست تو... من ساعت چهار پا میشم نه ساعت سه!

_ خب ببخشید...

یهو آروم شدم... طفلی تقصیری نداشت... همش پنج سالش بود! گفتم: «باشه عزیزم... ببخشید سرت داد زدم... حالا برو... فردا آپت می کنم.»

_ قول می دی؟

با دیدن قیافه ش خنده م گرفت... گفتم: «باشه... قول می دم.»

_ قول مردونه؟

_ نوچ... قول زنونه!

پرید تو بغلمو و لپمو بوسید. بعدم گفت: «دستت درد نکنه فاطمه جونم. بابت لباس هم ممنون.»

از بغلم رفت پایین. دراز کشیدم. احساس کردم خیلی خیلی خسته م...

_ خواهش می کنم...

دیگه نفهمیدم که اون چی جواب داد یا از کجا رفت! فقط یه سیاهی مطلق دیدم و بعدم خوابم برد...


پ.ن1: تقدیم به سلام بچه های عزیزم... که اولین و بهترین وبلاگ من بود، هست و مطمئنم خواهد بود! 

پ.ن2: این آپ صرفا جهت این بود که پس فردا سلام بچه ها پا نشه بیاد بگه "زدی زیر قولت"!