سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سکوی پرواز

وقت سفر ماندم به گل...

دلم روضه می خواهد. خیلی بدجور هم می خواهد. دلم یک زیارت درست و حسابی می خواهد که از شدت بی لیاقتی نسیبم نمی شود. یک گریه ی بی صدا زیر چادر، در حالی که شانه هایم می لرزند...

 

 

+ ...

 

 

+ وقت سفر ماندم به گل، من کاروان گم کرده ام...

نعمت فراوان دادی ام، منت به سر بنهادی ام...

اما ببین نامردی ام،صاحب زمان گم کرده ام...

من عبد کوی عشقم و من شاه را گم کرده ام...

اقا تو را گم کرده ام... آقا تو را گم کرده ام...


دل که تنگ میشود...

    نظر

تمام تابستان صبر کردم. گفتم هنوز وقت هست. هنوز هم ممکن است بتوانیم برویم.

 

نشد.

تابستان 92 هم گذشت و این بی قراری تمام نشد...

 

پ.ن: می خواستم توی دلم به امام رضا غُر بزنم که چرا نشد. چرا امسال هم گذشت و برایم دعوت نامه نفرستادید؟ مگر چه چیز من از فلانی که نه نامش را می دانم و نه چهره اش را دیدم کمتر است که نباید بیایم به پابوستان؟ بعد دلم لرزید و گفتم نکند غُر بزنم و بعد سال دیگر هم نتوانم بیایم؟ یک قطره اشک بی پروا هم چکید روی دستم...

پ.ن2: باور دارم هیچ چیز جز یک زیارت آرامم نمی کند آقا. نمی طلبید؟ باشد. من هم مثل یک دختر بچه ی لجباز آنقدر بی قراری می کنم و اشک می ریزم که بگذارید بیایم. دلم برای حرمتان تنگ است. می دانید؟ دل است دیگر. منطق سرش نمی شود، معنای نمی شود و امکانش نیست را هم نمی فهمد. هیچ چیز دیگری هم این دلتنگی را برطرف نمی کند جز خودِ خودِ حرمتان...

 


خدا ما را اینطور آفریده، تلاشگر...

    نظر

دیشب، نشسته بودم کنارش. داشتم غر می زدم که چقدر همه چیز بد است و دلم نمی خواهد مدرسه بروم و چرا وقت نمی کنم کتاب بخوانم و آخر چرا نباید دو دقیقه وقت برای خودم داشته باشم و... ؛ که البته همه ی حرفایم نشأت گرفته از شکستگی روی عینک عزیزم بود که با چسب نواری آن را سر جایش چسبانده بودم و آن تکه چسب عزیز دیدِ چشمِ راستم را به کلی از بین برده و حسابی اعصابم را خط خطی کرده بود.

مادر عزیز هم هیچ نگفت؛ گذاشت آنقدر غُر بزنم که ساکت شوم و با قیافه ای عبوس، زانو هایم را در آغوش کشم.

نگاهم به علی اُفتاد؛ می خواست بیاید پیش ما و سیم های کامپیوتر را بجود. در حالی که با خوشحالی غان و غون می کرد چهار دست و پا به طرف ما آمد.

نزدیک میز کامپیوتر رسیده بود که متوجه شد روروئکش سر راه است و نمی تواند آن را دور بزند. سرجایش نشست و چند لحظه متفکّرانه به آن خیره شد. بعد سرش را بالا کرد و مظلومانه به من نگاه کرد؛ کمی غُر هم زد و با گریه های الکی سعی کرد دل مرا به رحم آورد تا بروم بغلش کنم و بیاورمش پیش خودمان؛ اما من آنقدر اوقاتم تلخ بود که با همان قیافه ی در هم رفته به او خیره شدم و گذاشتم بفهمد که کمکی از سوی من به او نمی رسد.

کمی که گذشت، بیخیال گریه کردن شد. سعی کرد از فضای زیر روروئکش رد شود و البته موفق هم شد. در حالی که نگاهش می کردم، مادرم گغت: «می بینی؟ خدا ما انسان ها را همین جوری آفریده؛ تلاشگر. نباید با برخورد به یک مشکل خودمان را ببازیم که آخ دنیا دیگر تمام شد و من نمی توانم هیچ کاری بکنم... دیدی علی چه کار کرد؟ اولش به امید کمکی از طرف تو گریه و زاری کرد اما وقتی دید کسی به سراغش نمی آید، سعی کرد خودش را از زیر روروئک رد کند و موفق هم شد. اگر همان لحظه ی برخورد به مشکل، نا امید می شد و برمی گشت، الان نمی توانست اینجا بنشیند و سیم های کامپیوتر را بجود.»

علی سیمِ خیس از آب دهان را بالا گرفت و خندید.

 

عینک شکسته

 

پ.ن: لازم به ذکره که عینک بالا عینک من نیست!:دی

پ.ن2: مدت ها بود چیزی ننوشته بودم. فکر می کردم این آپ افتضاح بشه، ولی خب، بَدَک هم نشد :دی