مگو چرا...
مگو چرا ز حسینش جدا نمیگردید...
خدا برای حسین آفریده بود زینب را...
مگو چرا ز حسینش جدا نمیگردید...
خدا برای حسین آفریده بود زینب را...
همیشه از این رفتارش متنفر بودم، از اینکه خیلی زود در برابر همه چی تسلیم می شه و کنار می کشه...
به جای اینکه نماد استحکام و اطمینان باشه، همیشه زود در برابر هر فشاری تسلیم می شه و می گه مهم نیست....
اینجا ثبتش می کنم، تا هیچ وقت یادم نره.
من نباید هرگز مثل اون ضعیف باشم
هر وقت حقمو خوردن محکم می ایستم و اونو می گیرم.
+ این جمله ی معلم ریاضیمو هیچ وقت یادم نمی ره: هیچی بدتر از این نیست که بچه ت آرزو کنه مادرش کس دیگه ای باشه.
+ پدر خوب لزوماً به این معنا نیست که پسرش هم خوبه!
یک زمان هایی - وقتی به قول خودم بچه تر بودم - آرزو داشتم با شما دوست بشوم.
عاشق نثرهایتان بودم، غبطه می خوردم به نوشتنتان و آرزو می کردم من هم مثل شما بنویسم.
دلم می خواست من هم عضو گروه تان باشم و دوست ِ خوب ِ خوبتان...
ولی خب اکیپ شما یک جورهایی بسته بود؛ شرط سنی هم انگار داشت و من آن را نقض می کردم.
آرزو می کردم من هم همکلاسی هایم را بکشانم به اینجا و مثل شما باشم؛
ولی پر واضح بود که آن ها هیچ وقت حال و حوصله ی این کار ها را نداشتند.
بعد از مدت ها خیلی اتفاقی آدرس وبلاگی را به من دادند که یک زمانهایی به دوستی هایش غبطه می خوردم.
خواندمش، چقدر به دلم نشست... اما اینبار خیلی عاقلانه تر.
خوشم آمد... خیلی...
کمی طول کشید تا یادم بیاید چقدر دلم میخواست با نویسنده اش دوست بشوم.
یک حس شیرین...
پ.ن: کاملاً بی سر و ته.
پ.ن 2: این پست 5 مخاطب دارد... و احتمالاً فقط یک نفر نام همه ی مخاطب ها را می داند که اینجا هم نیست.
مخاطب ها هم سر نمی زنند اینجا. اصلاً اگر می آمدند، این پست هیچوقت نوشته نمی شد.
اصلاً من هم نه؛
خودت نگاه کن!
اینجا آسمان هم دلتنگ توست...
چرا نمی آیی؟
طی یک اقدام انتحاری تصمیم گرفتم اینجا زیاد بنویسم، بدون هیچ قاعده و قانون خاصی. هر چی تو ذهنم اومد... و بگم بیخیال حرف ملت. هرچی دلشون می خواد بگن. من برای خودم می نویسم...
+ عنوان وبلاگ رو هم هر وقت یه چیز خوب پیدا کردم عوض می کنم.
+ اینو اینجا می نویسم که یادم نره:
دیروز من و طناز به کمک زامبی های محبوس تو آزمایشگاه و به وسیله ی علم روز دنیا و ایده ای که فقط می تونه از مغز کامل خودمون تراوش کنه، مشکل خشکی دریاچه ارومیه رو برطرف کردیم. برید حالشو ببرید!:دی
بعد هم قرار بود به عنوان دستمزد پرنیان رو بدیم به زامبی ها تا مغزشو بخورن ولی متأسفانه غذای زامبی ها از محل حادثه گریخت!!
همین :))