سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سکوی پرواز

تابستان! کجایی؟

    نظر

دلم

برای

تابستان

و

گرمایش

تنگ

شده است

شدیداً!

*

هر وقت این را می گویم، همه در پاسخم می گویند: ((ای تنبل! دلت تابستون می خواد که مدرسه نری؟!))

اما نه!

تابستان را به خاطر گرمایش می خواهم. گرمای خورشید داغ، حتی روابط را هم گرم تر می کند!

همه با هم مهربان می شوند! بله! باور کنید حقیقت دارد!

در گرما و نور خورشید هم مهربانی موج می زند و انسان، خواسته یا نا خواسته، با دیگران مهربان تر می شود! دیگران را بیشتر می بخشد و کینه به دل نمی گیرد!

من تابستان را دوست دارم،

به خاطر گرما

و محبتی

که در هوایش موج می زند

و انسان با هر تنفس، آن را به داخل ریه هایش می کشد!

به خاطر لحظه هایی که از تابش مستقیم آفتاب داغ روی پوستم، لذت می برم!

بهار هم مهربان است،

اما

من

تابستان می خواهم!!!!

پ.ن: آره می دونم! باید صبر کنم! چیزی تا تابستون نمونده! به زودی وارد فصل مورد علاقه ی من می شیم! فقط یه ماه مونده! فقط یه ماه!

 


بوی خوش کتاب نو آید همی!

    نظر

سلام

بنده به مناسبت نمایشگاه کتاب (دقت کردین مناسبت مهم روز معلم رو ول کردیم چسبیدم به نمایشگاه کتاب؟پوزخند) یک عدد شعر سروده ام سرشار از خلاقیت!

بوی خوش کتاب نو آید همی            

بوی یار مهربان آید همی

ذهن فاطمه شده غرق در کتاب

اندیشه ی یار مهربان آید همی

ای نمایشگاه شاد باش و دیر زی

فاطمه زی تو شادمان آید همی

فاطمه ماه است و نمایشگاه آسمان

ماه سوی آسمان آید همی

شاعر: خواجه فاطمه دشتی

حالا یه سری نکات در مورد شعرم بگم:
اول اینکه من اصلا و ابدا قصد تقلید از شعر معروف (بوی جوی مولیان آید همی***بوی یار مهربان آید همی) اثر رودکی رو نداشتم!پوزخند

تازه.... همین الان یه قالب شعری جدید اختراع کردم: قصیده نو!پوزخند

این قالب شعر قصیده ای است که لازم نیست تعداد بیت هاش از 15 بیشتر باشه...

استفاده از این قالب شعر همین حالا برای عموم آزاد شدپوزخند

فقط یادتون باشه که فاطمه دشتی پدر(پدر که نه... مادر!پوزخند) قصیده نو است و اون قدر باهوشه که فقط هنگامی که 12 سال داشت این قالب شعری رو اختراع کرد....پوزخند

 خب زیادی از خودم تعریف کردم! البته تعریف که نه... من اون قدر متواضعم که این حرفا فقط گوشه ای از دریای بی کران هنر های منه

بعله دیگه.... نمردیم و شعر هم سرودیم!پوزخندپوزخندپوزخند

و حالا هدف از زدن این پست این بود که....

پ.ن: خودمم نمیدونم چه هدفی از زدن این پست داشتم! پوزخندشما میدونین؟!پوزخند مهم نیست فکرتونو درگیر نکنین!پوزخند


بالاخره!

    نظر

سلام

الان داشتم همه ی پست های قدیمیم رو نگاه میکردم.....

چقدر نثرم عوض شده....وااااای

اون موقع ها خیلی شاد می نوشتم الان همه پستام شدن افسردگی محضدلم شکست

این پست میخوام شاد باشم جالب بود

عیدی هم که بهم ندادین!گریه‌آورگریه‌آور

تقصیر خودم چیه خوب منم دل دارم بالاخره ناراحت و غمگین میشم...دلم شکست

حالا بیخیال این حرفاچشمک

الان فقط میخوام شاد باشمپوزخند

میخوام یه ذره شکلک بذارم روحیه ام عوض شه!دوست داشتن

هنوز هم باورم نمیشه اینقدر عوض شده باشم!تبسم

پوزخندجالب بودپوزخند

قیافه من در حال تلاش برای خندیدن:قاط زدمگیج شدمگیج شدم

 


گل های بهاری

سلام

 

دخترک سبدی پر از گل های بهاری داشت

به هر جا می رسید گل می پاشید

گل های او هفته ها تازه می ماندند

او دخترک بهار بود

از هر قدمش بهار می بارید

همه مردم با دیدن دخترک لبخند میزدند

کودکان دنباله ی پیراهن دخترک را میگرفتند

دخترک همه را شاد میکرد

اما خودش غمگین بود

در عمق غمش شادی نهفته بود

منتظر بود زمانش برسد

زمانی که او را به خواطر خودش بخواهند

نه به خاطر گل هایش

و نه به خاطر پیراهنش

و نه به خاطر بهار آوردن

مدتها گذشت

دخترک پیر شد

حالا دیگر پیرزن بهار بود

اما هنوز کسی او را به خاطر خودش نمی خواست

روزی دختر کوچکی نزدش آمد

شاخه گلی در دست داشت

شاخه گل را با محبت تمام دردامان پیرزن گذاشت

حالا دیگر پیرزن شاد بود

بالاخره بعد از سالها آزاد شده بود

پیرزن سبد گلش را به دخترک داد و گفت:حالا دیگر تو دختر بهار هستی

از آن پس دختر کوچک دختر بهار شد

ولی او دیگر غمگین نبود

او پیرزن قبلی بهار را دوست داشت

همان طور که پیرزن او را دوست داشت

دخترک همه مردم را دوست داشت

و همیشه از دختر بهار بودن لذت می برد