سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سکوی پرواز

گل های بهاری

سلام

 

دخترک سبدی پر از گل های بهاری داشت

به هر جا می رسید گل می پاشید

گل های او هفته ها تازه می ماندند

او دخترک بهار بود

از هر قدمش بهار می بارید

همه مردم با دیدن دخترک لبخند میزدند

کودکان دنباله ی پیراهن دخترک را میگرفتند

دخترک همه را شاد میکرد

اما خودش غمگین بود

در عمق غمش شادی نهفته بود

منتظر بود زمانش برسد

زمانی که او را به خواطر خودش بخواهند

نه به خاطر گل هایش

و نه به خاطر پیراهنش

و نه به خاطر بهار آوردن

مدتها گذشت

دخترک پیر شد

حالا دیگر پیرزن بهار بود

اما هنوز کسی او را به خاطر خودش نمی خواست

روزی دختر کوچکی نزدش آمد

شاخه گلی در دست داشت

شاخه گل را با محبت تمام دردامان پیرزن گذاشت

حالا دیگر پیرزن شاد بود

بالاخره بعد از سالها آزاد شده بود

پیرزن سبد گلش را به دخترک داد و گفت:حالا دیگر تو دختر بهار هستی

از آن پس دختر کوچک دختر بهار شد

ولی او دیگر غمگین نبود

او پیرزن قبلی بهار را دوست داشت

همان طور که پیرزن او را دوست داشت

دخترک همه مردم را دوست داشت

و همیشه از دختر بهار بودن لذت می برد