سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سکوی پرواز

اولین روز روزه ام

    نظر

به نام خدا

 

سلام

 

می خواهم یک خاطره از 7سالگی ام بنویسم .

آن روز اولین روزه ام بود یادم است شب از شوق چشم روی هم نمی گذاشتم ولی کم کم خوابم برد سحر با اشتها غذایم را خوردم  ،   و موقعی که مادرم چای آورد پدرم زود خورد و من و مادرم ماندیم .

چای هایمان داغ بود و درفرصت خنک شدنشان با هم صحبت کردیم .
درحالی که داشتیم صحبت می کردیم و آرام آرام چای می خوردیم ناگهان مادرم متوجه شد که دارند اذان می گویند!؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟

هر دو خشکمان زد .

بعد از چند لحظه مادرم آرام آرام چای ها را جمع کرد.من و او چند بار دهانما ن راشستیم .