سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سکوی پرواز

دل که تنگ میشود...

    نظر

تمام تابستان صبر کردم. گفتم هنوز وقت هست. هنوز هم ممکن است بتوانیم برویم.

 

نشد.

تابستان 92 هم گذشت و این بی قراری تمام نشد...

 

پ.ن: می خواستم توی دلم به امام رضا غُر بزنم که چرا نشد. چرا امسال هم گذشت و برایم دعوت نامه نفرستادید؟ مگر چه چیز من از فلانی که نه نامش را می دانم و نه چهره اش را دیدم کمتر است که نباید بیایم به پابوستان؟ بعد دلم لرزید و گفتم نکند غُر بزنم و بعد سال دیگر هم نتوانم بیایم؟ یک قطره اشک بی پروا هم چکید روی دستم...

پ.ن2: باور دارم هیچ چیز جز یک زیارت آرامم نمی کند آقا. نمی طلبید؟ باشد. من هم مثل یک دختر بچه ی لجباز آنقدر بی قراری می کنم و اشک می ریزم که بگذارید بیایم. دلم برای حرمتان تنگ است. می دانید؟ دل است دیگر. منطق سرش نمی شود، معنای نمی شود و امکانش نیست را هم نمی فهمد. هیچ چیز دیگری هم این دلتنگی را برطرف نمی کند جز خودِ خودِ حرمتان...