سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سکوی پرواز

دلتنگی های لجوج تر از غم...

    نظر

این طور که پیداست
غم ها نمی روند
انگار
قلبم
جای گرم و نرمی برایشان است!
با زبان خوش میگویم: برید بیرون، حوصله تونو ندارم
پوزخند می زنند و می گویند: نمی ریم! جامون راحته!
دیگر تحملم
تمام شده است
فریاد می کشم: از قلبم گم شید بیرون!
اما دوباره، می خندند.
به طرف کمدی می روند که مدتی ست درش را قفل کرده ام.
ناگهان کلیدی را غیب ظاهر می کنند.... کلیدی که می تواند در آن کمد را باز کند!
قبل از اینکه متوقفشان کنم، در کمد را باز می کنند... کمدی که مدت ها پیش، پس از تعقیب و گریزی طولانی، تام دلتنگی ها را در آن حبس کردم.
_نـــــــــــــــــــــه!
دلتنگی ها که از حبس طولانی مدت در کمد عصبانی اند، با شادمانی به غم ها می پیوندند...
_ از قلبم گم شید بیـــــــــــــــــــــــــــــرون!
قهقه زنان می گویند: اگه می تونی بیرونمون کن!
...
حدود نیم ساعت دنبالشان می دوم... آنقدر می دوم که از نفس می افتم.
کف قلبم ولو می شوم و نفس نفس زنان می گویم: من... دیگه... خسته... شدم... خودتون... با زبون... خوش... برید... بیرون...
یکی از دلتنگی ها جلو می آید و می گوید: ما هرگز از اینجا بیرون نمی ریم... اینجا خونه ی مائه!!! ما اینجا حق آب و گل داریم!
حالا شما بگویید
با چنین لجبازانی چه کنم؟