سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سکوی پرواز

دختربچه ای که همیشه تولدش را یادم می رود...

هر چقدر هم در دنیای مجازی چرخ بزنم و خودم را بپیچانم _ یا شاید هم روحم را _ آخرش هم بر می گردم همین جا...

درست همین جای ِ همین جا...

 

همین جا... در آغوش دختر بچه ی هفت سال و بیست و هشت روزه ام... 

 

 

تولدت مبارک دخترک بهمن ماهی عزیزم... و مرا ببخش که بعد از هفت سال و بیست و هشت روز هنوز هم یک تولد درست و حسابی برایت نگرفته ام...

:)

 

 

+ و من باید مثل یک دختر خوب بروم مسئله هایم را حل کنم نه اینکه اینجا بنشینم و با گیجی تمام فکر کنم که همه در زندگیشان یک لیلا... یک الهه... یک یاسمن حتا! دارند...


خودشناسی!

آورده اند که هر وقت دلت گرفت نباید سرت را بالا بیاوری و خدا را در آسمان جست و جو کنی چرا که خدا همه جا هست، و بیش از همه در درون خود ِ تو.

 

گردنمان درد نمی گیرد از بس آسمان را جست و جو می کنیم؟

کمی پایین تر، روحمان است که بی صبرانه برای شناخته شدن انتظار می کشد...


جریان

همه ی ما داریم جلو می رویم. هیچ کس هم نیست که بتواند حتا برای یک ثانیه توقف کند. هیچ کس، هرگز. بعضی وقت ها - که نه؛ اکثر وقت ها - یادمان می رود داریم جلو می رویم. داریم به آخر خط می رسیم؛ همانجا که از آن می ترسیم. بر میگردیم و و میبینیم تمام مسیر گذشته در توهم ِ صبر ثانیه ها به سر برده ایم و یا مصرانه سعی در پارو زدن بر خلاف جهت زمان را داشته ایم. مسخره نیست؟! اِنقدر واضح و روشن، اِنقدر ملموس... چرا گاهی باز هم گول می خوریم؟!

 

+ نباید بترسی. نباید فرار کنی. ببین؛ وقتی می دانی اصلاً قفسی وجود نداشته و تمام این مدت برای فرار از "هیچ" تلاش می کردی افسرده می شوی... اما مهم نیست. در عوض می نشینی سر جایت و اجازه می دهی جریان زندگی تو را با خود ببرد.

 

+ حس ِ پرواز داشتن دلپذیر است اما وقتی آسمان از قد ِ بلندت کوتاه تر است چگونه می خواهی به آرزو و رویایت جامه ی عمل بپوشانی؟!

+ در نهایت داری جلو می روی. خوب جلو برو و از جلو رفتن لذت ببر و ناخن هایت را در زمین فرو نکن. تو بالآخره جلو خواهی رفت... با سرعتی یکسان حتا.


وقتی که ارزش سگ بیشتر از انسان می شود!

اصلاً بیایید مسلمان بودنشان را فاکتور بگیریم؛ در نهایت انسانند. انسان.

انسان های فلسطینی بمیرند؛ خُب به جهنم! بیایید برویم در سوگواری چند سگ زرد بگرییم و برای شادی روحشان ختم قرآن بگذاریم! بیایید هنرمندان (بخوانید سگمندان!) مان را گرامی بداریم. مگر مهم است که انسان بودند یا سگ؟! نه، نه عزیزم! اشتباه نکن، اصلاً مهم نیست چی بوده اند، مهم این است که ایرانی بوده اند!

انسان های فلسطینی که ایرانی نیستند عزیزم، هستند؟!

اصلاً این هم به کنار، این جور وقت ها یادمان می آید که سگ های نژاد ایرانی مرده اند! وطن پرست می شویم این وقت ها و سنگ ایرانی و آریایی بودن به سینه می زنیم... اما وقتی صحبت از آینده می شود یا حتا گذشته (!)؛ همه یا یک جد خارجی داشته اند یا برای ادامه تحصیل و زندگی می خواهند بروند آمریکا چون ایران اصلاً به درد نمی خورد! بار علمی ایران که پایین است، هوایش هم خوب نیست، از آن مهم تر، دین رسمی اش اسلام است! البته این آخری اصلاً مهم نیست ها، عزیزم مهم این است که بتوانیم راحت در خیابان برهنه باشیم! همین! اصلاً اصل ماجرا همین است!

 

اگه اشتباه نکنم توی کتاب اشک تمساح مجموعه ی الکس رایدر بود که یه جمله ای خوندم که هیچ وقت یادم نمی ره. مضمون جمله این بود: اکثر مردم بعد از دیدن جسد چند تا زرافه بیشتر اشک می ریزن تا دیدن جسد میلیون ها انسان.

 

 

+ به حد انفجار رسیدم ینی الان!


وقتی هیچ کس نیست که گوش کند... :)

    نظر

بعضی وقتا آدم یه مشکلی داره که فقط می تونه با یکی همسن خودش درمیون بذاره... ینی یه دوست...

ولی خب هرچی دور و برشو نگاه میکنه میبینه به هیچ کس نمی تونه بگه...

چون مشکل دقیقاً مربوط به همون سه چهار تا دوست صمیمی ش ئه

به کس دیگه ای هم نمیتونه اعتماد کنه........................

 

 

اینجور وقتا آدم خیلی تو آمپاس قرار می گیره... آمپاس شدید.............