سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سکوی پرواز

شب قدر

                                                               به نام خدا

ساعت 9 خوابیدیم و ساعت 12 برای اهیا بیدار شدیم .مانند هر سال به خانه ی مادر بزرگ ر فتیم.در آن جا اول دعای جوشن کبیر راخواندیم.در حالی که دعا می خواندیم هر کدام سیبی در دست داشتیم وبعد از خواندن آیه ی :(ثلغوث لغوث خلثنا من انار ایا رب)به سیب فوت کردیم .سپس دعای مجیر را خواندیم .بعد من به همراه مادرم نماز هفت توحید را خواندیم.بعداز نماز من یک تسبیح لعنت بر قاتل حضرت علی خواندم .همان طور که داشتم دور خانه راه می رفتم و تسبیح می خواندم متوجه شدم خاله ام می خواهد نماز شب بخواند.بعد من سریع تسبیح ام را تمام کردم و نماز شب خواندم.بعداز مدتی قران بر سر گذاشتیم.................................  


آقا خرسه

یک روز قبل از ماه مبارک رمضان صبح وقتیکه داشتم خاطر خوردن صبحانه دستم را که کثیف شده بود می شستم و مادرم مشغول تماشای تلویز یون بود که ناگهان خواهر کوچکم عاطفه فریاد زد:( اقا خرسه اقا خرسه !)

پیش او در بالکن رفتیم ومتوجه شدیم منظور عاطفه یک گربه بزرگ بوده است . اخه اون گربه اندازه ی یک سگ کوچک بود و کاملا سیاه .عکس ان را در پایین می گذارم

اقا خرسه

یک پیام علمی

 

1.یک فیل روزانه می تواند نیم تن برگ وپوست درخت را بخورد.

2.یک وال ابی روزانه 4تن مجودات ریز دریایی بنام پلانگتون می بلعد. این مقدار بیشتر از غذایی است که یک انسان در یک سال  می خورددر نظر بیاورید وزن یک وال 2000 برابر یک انسان است .

شکموهایی بزرگ:

شما در طول زندگی  هریسان 30تن غذا می خورید که به اندازه ی وزن 6 فیل یا بیست کرگردن است.هر فرد پرخور در یک سال می تواند به طور متوسط 75 کیتو سیب زمینی. 26کیلو شکر .500سیب .150قرص نان و 200 تخم مرغ بخورد و حتی برای خوردن ذسر هم جا داشته باشد؟

اگر فقط لقمه هایی نان وکره در نظر بیاورید در طول زندگی 250000لقمه از انها را می خورید.اما بعضی از افراد خیلی بیش از این مقدار می خورند!

 


اولین روز روزه ام

    نظر

به نام خدا

 

سلام

 

می خواهم یک خاطره از 7سالگی ام بنویسم .

آن روز اولین روزه ام بود یادم است شب از شوق چشم روی هم نمی گذاشتم ولی کم کم خوابم برد سحر با اشتها غذایم را خوردم  ،   و موقعی که مادرم چای آورد پدرم زود خورد و من و مادرم ماندیم .

چای هایمان داغ بود و درفرصت خنک شدنشان با هم صحبت کردیم .
درحالی که داشتیم صحبت می کردیم و آرام آرام چای می خوردیم ناگهان مادرم متوجه شد که دارند اذان می گویند!؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟

هر دو خشکمان زد .

بعد از چند لحظه مادرم آرام آرام چای ها را جمع کرد.من و او چند بار دهانما ن راشستیم .